آذر 1396

شب یلدای من

شب یلدا شد و ناشد ز لب یار خبر

دیر وقتی که نیست از قدمش هیچ اثر

مینویسم به دل ابر و به پهلوی صبا

بارالها نظر لطف به این بنده نما

دل خونین من اززخم چه ریش افتاده است

وای بر من که چه نالان و پریش افتاده است

ای سحر ای شب یلدای سیه چشم خمار

یار دل سوخته ات را به گدایی بگمار

بیش نالانم و از جور غمش زار شدم

بیش را کی تن تاب آورم ، آزار شدم

خرقه انداختم ودر قدمش رنجیدم

شب شعر

شب شعر از قدحم کام گرفت

امشب این خسته تن ارام گرفت

به پریشانی اتش قسمم

که نشاید برش ایهام گرفت

نوشدارو که به دستم دادند

صحن فکرم ره ابرام گرفت

وای بر ما به کجا ره بستیم

این کجاوه ره ناکام گرفت

بسکه چشمم پی راهش بنشست

سوی آن روی به اتمام گرفت

بارالها قدم یار رسید

عاقبت نوبه به اکرام گرفت 96.9.24

شب

شب به چشمانم خط املا نوشت 

با کنایه بر دلم معنا نوشت 

تا نشستم بر کتاب عشق دم 

دیده بستم از کلام و فکرهم 

این چه معنا بود بر قلبم نشست 

وه چه سودا بود ما را دست بست 

تا خرامیدم به کویش یک قدم 

پای در بندش شدم بی بیش و کم 

مینخواهم من رها گشتن ز درد 

میشوم در شهر عشقش دوره گرد 

هیچکس دانا ز درد ما نشد 

آنچه گم شد هیچدم پیدا نشد 

غم زمانه

از سختی ایام شدم خم چو کمانه

کو یار و مدد کار کجا رحم زمانه

خواهم که بیابم به کناری به گمانه

می رو ننماید رخ ایام نشانه

یار از رخ ما بست نظر بار الها

کو قاصد و کونامه بری بر در خانه

گو اشک بریزد گل خون برچکد از جان

مارا نبود چاره بجز حفظ میانه 96.9.11