بلاگ / بایگانی ماه «دی 1403»

شب به چشمانم خط املا نوشت با کنایه بر دلم معنا نوشت تا نشستم بر کتاب عشق دم دیده بستم از کلام و فکرهم این چه معنا بود بر قلبم نشست وه چه سودا بود ما را دست بست تا خرامیدم به کویش یک قدم پای در بندش شدم بی بیش و کم مینخواهم من رها گشتن ز درد میشوم در شهر عشقش دوره گرد هیچکس دانا ز درد ما نشد آنچه گم شد هیچدم پیدا نشد تاریخ: 1396/09/12 شاعر: دکتر فریبا شیروانی

ادامه مطلب

شب شعر از قدحم کام گرفت امشب این خسته تن ارام گرفت به پریشانی اتش قسمم که نشاید برش ایهام گرفت نوشدارو که به دستم دادند صحن فکرم ره ابرام گرفت وای بر ما به کجا ره بستیم این کجاوه ره ناکام گرفت بسکه چشمم پی راهش بنشست سوی آن روی به اتمام گرفت بارالها قدم یار رسید عاقبت نوبه به اکرام گرفت تاریخ: 1396/09/24 شاعر: دکتر فریبا شیروانی

ادامه مطلب

شب یلدا شد و ناشد ز لب یار خبر دیر وقتی که نیست از قدمش هیچ اثر مینویسم به دل ابر و به پهلوی صبا بارالها نظر لطف به این بنده نما دل خونین من اززخم چه ریش افتاده است وای بر من که چه نالان و پریش افتاده است ای سحر ای شب یلدای سیه چشم خمار یار دل سوخته ات را به گدایی بگمار بیش نالانم و از جور غمش زار شدم بیش را کی تن تاب آورم ، آزار شدم خرقه انداختم ودر قدمش رنجیدم چه بدی وه که چه سختی ، چه ملالت دیدم پرده افتاد ز رویش دمی اندر دل …

ادامه مطلب

باز اندر سایه غم سایه بانم روز و شب روز و شب را درخیال دلستانم روز شب بخت از ما رخت بسته ای صنم در گدایی نگاه دلکشانم روز و شب روز و شب را مینمیدانم که روز و یا شب است وای بر این دل که چون دیوانگانم روز و شب در زمان گم گشته ام سوداگر خم گشته ام نیک میدانم که از غمها رهانم روز و شب روز را شب میکنم از شب گریزم سو به روز در تلاشم تا بیابم مرزبان  روز و شب میندانم از کجا باید روم در درگهی کو نباشد در قیاد و در فغان روز و شب …

ادامه مطلب

بر نگار روی تو مستان و حیرانم چرا همچو آهو بچگان شادان و خندانم چرا از برای دیدن روی رخت تنگ اندر غم گریبانم چرا مینویسم برجبین خسته عاشق دلان روتوننمایی دمی بر چشم گریانم  چرا کیسه زر از برای خاک پایت خاکتر برنشان خاک پایت بی نشانانم   چرا چشم را بر نور رویت فرصت نظاره کو ناتوان از دیدن نور عذارانم چرا اسمان از سر ابروی تو خم شد در افق چشم سر رابی جهت امیدوارانم چرا قصه هجرت که خواندم بر نسیم همچو طوفان برد جمله دین و ایمانم چرا هر گدایی را متاعی از رهت بخشیده ای وای بر من ، بی …

ادامه مطلب

من برای عشق ورزیدن به خاک از برای رستن از جان آمدم باز از پهلوی درد آلود عشق از برای عهد بستان آمدم در رسای دردمندان صباح از پی غم خوارگان شامگاهان آمدم دوش در میخانه با عشاق زار در مصاف میگساران آمدم در بیابان دل غم سوخته شط اشک آبشاران آمدم  در دلم آسان شد از جا خاستن لیک بر زنجیر امکان آمدم صله ارحام را واجب شدم تنگ بر آغوش و دامان آمدم شمع را در محفل یاران به شب تا سحر بر اشک اوجان آمدم یار را از دوری اش دل سوختم از برای وصل خواهان آمدم وصل را امکان پذیر انگاشتم …

ادامه مطلب

از دوری تو با همه در جنگ و ستیزم چندی زغمت خون دل از چشم بریزم مجنون شده ام از سر سودای وصالت میمیرم از این عشق دگر نیست گریزم ترسم به سر تربتم ایی و بگریی نفرین به من آن روز که اشک تو بریزم تاریخ: 1397/12/20 شاعر: پیام طاهری

ادامه مطلب

شادانه از این ناله پنهانی خویشم مسرور از این طالع و حیرانی خویشم با آنکه غمت بار گرانی است به دوشم شیدای رخت گشت کنون این دل ریشم خواهم که فدای تو کنم جان و تنم را شرمنده از این تحفه ناقابل خویشم تا دل به کمند مژه ات گشت گرفتار هر لحظه گرفتار تر از لحظه پیشم عشق تو مرا کرد چنین شاعر و فاضل ور عشق نبودی که همان قاطر و میشم تاریخ: 1397/12/20 شاعر: پیام طاهری

ادامه مطلب

شب در خیال یارم راه سفر گزیدم شب در خیال یارم راه سفر گزیدم نقش جمال رویش بر صحن راه دیدم گلرخ عذارم از شرم گلگون نمود رویش وای از دلم که گم شد در حلقه های مویش مشاطه بر دو چشمش خط سیه قلم زد خورشید بر نگاهش رامش کنان قدم زد تا آمدم به یادش دل عاشقانه افسرد این آرزو کجا شد تن در فراق او مرد گم کرده ام ره ،ار چه خواهم روم به کویش کی میشود هویدا بدر جمال رویش آن کو نشسته بر نور یار من است آیا؟ آیا کند نگاهی بر جرگه رعایا؟ خط افق به چشمم منزلگه …

ادامه مطلب

شادم کاش از این پنجره پر میکشیدم بسوی آبی آرزوهایم از آرزو پر شده ام ولبریز از امید پنجره باز نیست ولی من تا افق پرواز میکنم تا نوک بلندترین درختهای جهان پرواز مبکنم در خیالم آواز میخوانم ، قشنگ ترین آوازی که میدانم با نرمی آوای خوشحالی ها در خیال به آرزوهایم میرسم زیباترین فرشته را ملاقات میکنم ، میروم تا نور گم میشوم ، جا ندارم ، آزادم و خیلی شاد تاریخ: 1399/03/30 شاعر: دکتر فریبا شیروانی

ادامه مطلب