شب یلدا شد و ناشد ز لب یار خبر
دیر وقتی که نیست از قدمش هیچ اثر
مینویسم به دل ابر و به پهلوی صبا
بارالها نظر لطف به این بنده نما
دل خونین من اززخم چه ریش افتاده است
وای بر من که چه نالان و پریش افتاده است
ای سحر ای شب یلدای سیه چشم خمار
یار دل سوخته ات را به گدایی بگمار
بیش نالانم و از جور غمش زار شدم
بیش را کی تن تاب آورم ، آزار شدم
خرقه انداختم ودر قدمش رنجیدم